اگر غمی هست بگذار باران باشد و این باران را بگذار تا غم تلخی باشد از سر ِ غمخواری. و این جنگلهای سرسبز در این جای ...در آرزوی آن باشند که مگر من ناگزیر به برخاستن شوم تا درون من بیدار شوند. من اما جاودانه بخواهم خفت زیرا اکنون که من این چنین در تپههای کبودی که برفراز سرم خفتهاند بسان درختی ریشهها بازگستردهام، دیگر مرگ در کجاست؟ اگرچه من از دیرباز مردهام این زمینی که چنین تنگ در آغوشم میفشرَد صدای دم زدنم را همچنان بخواهد شنید.